دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

از کنار کوچه ات رد می شدم

1+قلات شیراز مکانی خوش آب و هوای بی نظیر که باید بروید!!!

از کنار کوچه ات رد می شدم

با نگاهت چشم من درگیر شد
 همچو مجنون بی سر و سامان شدم
 چون طپش در قلب من

نقش تو تصویر شد

 گاه گاهی سوی من می آمدی
گفتمت گر چه توهم دیر آمدی
من همان آواره ام 

من همان مجنون تو

 در برم لیلا بشو لیلا بشو


"خسرو فیضی"

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

Davood farshchian - در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر  ایشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند  جلوه گاه رخ او دیده

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند


وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند


گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

من تو را با تمام وجود گوش می‌دهم...


سکوت می‌کنم و به تمام تو گوش می‌دهم .

به صدای نفس هایت

 به چشمان خیست که بریده بریده حرف می‌زند !! . که مبادا

 بُغض ات بمیرد و تو اشک هایت سرازیر شود .

به بازی دستانت

نگاه می‌کنم

با بند کیفت ،

که می‌خواهی برای حرف هایت جمله‌بندی

 کنی .

من تو را با تمام وجود گوش می‌دهم . .

احساس سپید من همچون رؤیاست که با تو معنا پیدا می‌کند
 و نگاه آبی مرا به آرامش ابدی می‌رساند و دل کوچکم را از
خارهای روزگار محفوظ می‌دارد
آسمان رویاهای من است که از وجود خورشیدی تو گرم می‌شود
 و نور و روشنایی را برایم به ارمغان می‌آورد . تار و پود هستی
 من همچون باران است که نغمه ترنم آن در صدای آوازهای تو

 خلاصه می‌شود و غزل عشق و امید می‌سراید

"خسرو فیضی"