دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

پناه بر عشق !


پناه بر عشق! - ویسگون

پناه بر عشق !


دو رکعت گریستن در آستین آسمان


برای دوری از یادهای تو واجب است


واجب است تا از قنوت جهان


راهی به آتنا فی مشعر الجنون بیابم

"سید علی صالحی"

مدتی هست که از بغض تو من سرشارم

پنجره‌ای‌ به بهترین شعرهای عاشقانه امروز و دیروز ایران و جهان، هدیه‌ برای  تمام عاشقان

مدتی هست که از بغض تو من سرشارم

 بی خبر رفتن تو سخت دهد آزارم


گفته بودی که بدیدار تو خواهم آمد

مانده ام منتظر تو . ز غم ات بیمارم


 بسته ای پنجره را . کوچه چو من بیدار است !

 چشم دیدار تو را باز نگه می دارم


 روزگارم همه تار است بیا تا خورشید

نور خود را بفشاند به سرای تارم


لب خشگیده من چشم به باران دارد

 چون کویری عطش آلوده و آتش بارم


 سبز کن روح مرا با نفس سرشارت

 جز نگاه تو دگر دل به چه کس بسپارم


گر که با ابر بگویی بشود بارانی

 می شود بار دگر عطر فشان گلزارم


همچنان منتظر عشق تو و می بینم

 رگباری بزند سبز شود پندارم


چلچله چون بدهد مژده بمن می آیی ؟ ؟

 می نشینم به سر راه تو گل می کارم


"خسرو فیضی"

نشانی مرا از سراب نگیر!

هنگام رؤیا چه اتفاقی در مغز می افتد؟ - پایگاه خبری شهر کرج

نشانی مرا از سراب نگیر!

من در گستره رؤیا ایستاده‌ام.

نه شب را صدا بزن

نه خورشید را انکار کن.

تنها

چشمانت را ببند!

"منوچهر زال‌پور"

یک ره سؤال کن گنه بی‌گناه خود

صَعْصَعة بْن صوحان på Twitter:

یک ره سؤال کن گنه بی‌گناه خود

زین چشم پر تغافل اندک گناه خود


زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر

تاکی عنان کشیده توان داشت آه خود


دادیم جان به راه تو ظالم چه می‌کنی

سر داده‌ای چه فتنهٔ چشم سیاه خود


بردی دل مرا و به حرمان بسوختی

او خود چه کرده بود بداند گناه خود


درد سرت مباد ز فریاد دادخواه

گو داد می‌زنید تو میران به راه خود


زان عهد یاد باد کز آسیب زهر چشم

می‌داشت نوشخند توام در پناه خود


من صید دیگری نشوم وحشی توام

اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود

شد ز غمت خانه‌ی سودا دلم


ویسگون

شد ز غمت خانه‌ی سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم


در طلب زهره‌رخِ ماه‌رو

می‌نگرد جانبِ بالا دلم


فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم


آه که امروز دلم را چه شد

دوش چه گفته‌ست کسی با دلم


در طلب گوهر دریای عشق

موج زند... موج چو دریا دلم


روز شد و چادر شب می‌درد

در پی آن عیش و تماشا دلم


از دل تو در دلِ من نکته‌هاست

اَه چه ره است از دل تو تا دلم


گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم


ای تبریز! از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم

" مولانا "