دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گذر عمر

واقعیتی از گذر عمر در زندگی! (عکس)
به جستجوی ورق نامه پاره ای دیروز
چو روزهای دگر عمر خود هبا* کردم
ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود
گشودم از هم و آن سان که بود تا کردم
از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف
که یادگار بد از دوستان جدا کردم
همه مدارک تحصیلی و اداری را
ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم
کتابها که به گرد اندرون نهان شده بود
به پیش روی بر افشانده لا به لا کردم
میان خرمن اوراقی این چنین ناگاه
به بحر فکر در افتادم و شنا کردم
به هر ورق خطی از عمر رفته بر خواندم
به هر قدم نگه خشم بر قفا کردم
نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش
چگونه صرف به بازار ناروا کردم
چگونه در سر بی ارج و نا رواکاری
به خیره عمر عزیز گران بها کردم
دریغ و درد که چشم اوفتاده بود از کار
به کار خویشتن آن دم که چشم وا کردم
برادران و عزیزان شما چنین مکنید
که من به عمر چنین کردم و خطا کردم.
"استاد حبیب یغمایی"
*هبا:هدر دادن و تباه کردن

خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم (حسین منزوی)

خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

چندان‌که در هوایِ تو، از خاک بگسلم

دل را قرار نیست مگر در کنارِ تو

کاین‌سان کشد به سویِ تو، منزل به منزِلم

کبر است تا تواضع اگر، باری این منم!

کز عقل ناتمامم و در عشق، کاملم

با اسمِ اعظمی که به‌جز رمزِ عشق نیست

بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گُلِ آفتاب‌گرد

چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم

دریا و تخته‌پاره و توفان و من. مگر،

فانوسِ روشنِ تو کشاند به ساحلم

شعرم ادایِ حق نتواند تو را، مگر

آسان کند به یاریِ خود،« خواجه» مشکلم:

«با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو از دلم».

"حسین منزوی"

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست...

Hassan Sanegheh - ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان  جان دهم بر بوی دوست من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست...
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
"فروغی بسطامی"

تویی که نقطه پایان اضطراب منی

متن تویی که نقطه پایان اضطراب من... | زیبا متن

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی


رفیق غربت خاموش روز خلوت من

حریف خواب و خیال شب شراب منی


تو روح نقره یی چشمه های بیداری

تو نبض آبی دریاچه های خواب منی


ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام

ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی


مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد 

چرا که ماحصل رنج بی حساب منی


همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را

تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی


دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید

تویی که نقطه پایان اضطراب منی


گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی

اگر صواب منی یا که ناصواب منی


"حسین منزوی"

شب محو انتظارتو بودم دمید صبح


ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب

خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب


پیغام عجز من ز غرورت شنیدنی‌ست

مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب

بیدلان - شب محو انتظارتو بودم دمید صبح گشتم به یاد روی تو... | Facebook

پدر هرکجا نگاه پر افشان روز بود

شوق تو د‌اشت اینهمه سامان آفتاب


شب محو انتظارتو بودم دمید صبح

گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب


چون سایه پایمال خس و خار بهتر است

آن سرکه نیست‌گرم ز احسان آفتاب


از چرخ سفله‌کام چه جویم‌که این خسیس

هر شب نهان‌کند به بغل نان آفتاب


همت به جهد شبنم ما نازمی‌کند

بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب


ای لعل یار ضبط تبسم مروت است

تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب


چون ماه نو ز شهرت رسوایی‌ام مپرس

چاکی کشیده‌ام زگریبان آفتاب


بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم

ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب

"بیدل دهلوی"