دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من به غیر تو نخواهم


من به غیر تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم ، چه بخوانی چه برانی

دل من میل تو دارد ، چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد ، چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم ، چه بدانی چه ندانی

ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی ، نتوانی

دل من سوی تو آید ، بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید ، بدهی یا بستانی

جانی از بهر تو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی

مهدی سهیلی

عاشقم!


عاشقم!
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی

تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی

بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به راهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشمِ گنه کار؟
از آن لحظه ی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب

تو را تنگ در آغوش بگیرم.


"رحمان نصر اصفهانی"

بدترین اتفاق


همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد...

"ایلهان برک"

تماشایی ترین تصویر دنیا!!


تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

                           دلم می پاشد ازهم بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابراست

                            که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

به ما تا میرسی کج می کنی یکباره راهت را

                             ز ناچاریست، گرهم صحبت ما می شوی گاهی

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

                        به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست

                      تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را


به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را

دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را


"نجمه زارع"