دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرا که متولد کرد ؟


مرا که متولد کرد ؟
مادرم
زنهای همسایه
خدای احد و واحد
نه نمی دانم مرا که متولد کرد

تنها وقتی به دنیا آمدم
که چشمهای سیاه تو را
گیسوان پریشان تو را
و لبهای خندانت را دیدم
من را تو به دنیا آوردی

نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر

آتشی بود و فسرد....


آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئی اندوه شکست

آمدم تا بتو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی
لیک دیدم که تو به چهره امیدم
خنده مرگی

وه چه شیرینست
بر سر گور تو ای عشق نیازآلود
پای کوبیدن
وه چه شیرینست
از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشیدن
 
وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
در بروی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
بخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به که نیندیشی
بمن و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم

فروغ فرخزاد

شعر همیشه با باران می ‌آید


شعر همیشه با باران می ‌آید
و همیشه صورت زیبای تو با باران می ‌آید
و عشق هرگز آغاز نمی ‌شود
مگر زمانی که
موسیقی باران آغاز ‌شود
عزیز من ، مهرماه که می ‌رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را می‌ گیرم
گویی عشق من به تو
به باران بستگی دارد
دیدن پاییز مرا بر می ‌انگیزاند
رنگ پریدگی زیبایت مرا بر می ‌انگیزاند
و لب بریده کبود بر می ‌انگیزاندم
و گوشوار سیمین در گوش ها بر می ‌انگیزاندم
ژاکت کشمیر
و چتر زرد و سبز بر می ‌انگیزاندم
و
در شروع پاییز احساس نا آشنای ایمنی و خطر
برمن چیره می ‌شود
می ترسم که نزدیکم شوی
می ‌ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن ‌هایم می ترسم
بر مینیاتور‌های صدف شامی از احساسم می ترسم
بیم آن دارم که موج تقدیر مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نایابی
کاش می ‌دانستم بانو
رابطه جنون با باران را
بانوی من
که شگفت از سرزمین آدم ‌ها می‌ گذری
در یک دستت شعر است
و در دست دیگرت ماه
ای کسی که دوستت ‌دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پریدگیت
همه غم‌ های درختان را یک جا داری
چه زیباست غربت ، اگر با هم باشیم
ای زنی که خلاصه می‌ کنی تاریخ مرا
و تاریخ باران را

نزار قبانی