دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دلم می‌خواست...!

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم

چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ

به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟ 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم

زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد

تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم. 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو 

خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم، 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را

همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم

تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب

کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است، 

تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم

"حسین منزوی"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد