دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

روزی از این شهر خواهم رفت

Image result for ‫من از این شهر سفر خواهم کرد‬‎

روزی از این شهر خواهم رفت

و یکباره آنرا با تمام خوبی ها و بدی هایش ترک خواهم گفت
دلبستگی ها ، عاشقی ها و خاطراتم را وا می گذارم و با تنهایی ام سفر می کنم 

ثانیه های دلتنگی ام را با خود می برم 
نمی فروشم متای گرانبهایی را که تنها مرا سوزاند و چون فولاد آبدیده ام کرد 

می خرم چمدانی پر از انتظار شاید که در سفر به فریادم برسد 
توشه ای بر نخواهم داشت ، سبک آمده ام ، سبک می روم

و تو را...
تو را که هیچ وقت نبودی 
به خدایت می سپارم و تو را نیز ترک خواهم گفت ،
بی منت و بی حسرت تنهایت خواهم گذاشت 

روزی از این شهر خواهم رفت
و دیدگان گریانم را به هیچ غریبه ای نشان نخواهم داد . دستان سردم را هدیه به دستان گرم هیچ بنی بشری نخواهم کرد.

با تو...
با تو که هیچ وقت نبودی چنین خواهم کرد.

روزی از این شهر خواهم رفت 
کوله بارم را جمع خواهم کرد و از میان دشت ها و سبزه زارهایی که هیچ گاه ندیده ام گذر خواهم کرد.

و خدایم را این بار به هیچ کس نمی دهم ... و تو را نیز ترک خواهم گفت.....

روزی از این شهر خواهم رفت...

- فاطمه سهرابی-

من فقط صورت تابان تو را می خواهم

Related image
عاشقم من عطش جان تو را می خواهم
بوسه از آن لب و دندان تو را می خواهم

به چه دردم بخورد ماه که در بالا هست
من فقط صورت تابان تو را می خواهم

تو بگیر از دل من حال پریشانی من
در عوض موی پریشان تو را می خواهم

باده یا درد به مستی نرساند ما را
من فقط آن لب مستان تو را می خواهم

جانم آماده قربانی اندر ره توست
چشمک ناز تو، فرمان تو را می خواهم

جان من یخ زده از درد و غم تنهایی
جان به قربان تو دستان تو را می خواهم.

 

"ناشناس"

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

Image result for ‫بنشین رفیق تا کمی درد دل کنیم‬‎

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

احساس در “الـــهه ی نـــاز ِ بنان” نبـود


بی شک اگر که خلق نمی شد “گناهِ عشق”

دیگر خدا بــــــه فکـــــــر ِ “شبِ امتحان” نبود


بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم

اندازه ی تو هیــــچ کسی مهربان نبود


اینجا تمــــام ِ حنـــجره هــــــا لاف می زنند

هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!


لیلا فقط به خاطر ِ مجنون ستاره شد

زیرا شنیده ایـــــــم چنین و چنان نبود


حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت

اغراق ِ شاعرانه اگــــــر بارِمان نبود


گشتم،نبود،نیست… تو هم بیشتر نگرد!

غیر از خودت که با غزلـــــم همزبان نبود


دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت

با اینکه پای هیـــــچ زنـــــی در میان نبود!


امید صباغ نو

سهمِ من از روز نخستین سوختن بود(آخرین شعر)

Image result for ‫افشین یداللهی‬‎
سهمِ من از روز نخستین سوختن بود
آتشفشان یک شعله از احساسِ من بود

روحم درون بسترِشب پرسه می زد
روح غریبی که گریزان از بدن بود

شیطان درون تار و پودم رخنه می کرد
در فکرِ توفانی میان جانِ من بود

در قلبِ من انبوهی از گوگرد می سوخت
در جان من اندوهی از عهدِ کهن بود

می آمد از آنسوی شب در هاله ی نور
آن کس که عریانی برایش پیرهن بود

پیچیده در شولای مه می آمد از دور
چون سایه ی لرزانی از رقصِ کفن  بود

می آمد و ماری درون آستین داشت
می آمد و در سینه ، روحِ  اهرمن بود

چون پنجه های مرگ بر من سایه انداخت
شیطان نبود، آن شکلِ  وهم آلود، زن بود...!

 زنده یاد افشین_یداللهی

زیبا ! برای خاطر پروانه ها بمان

Image result for ‫تو بهترین بهار زمینی در این خزان‬‎
زیبا ! برای خاطر پروانه ها بمان 
با لهجه ی غریب صدایت غزل بخوان

شفاف و روشن است صدای زلال تو 
چون خنده های ساده و معصوم کودکان

عمرم به جستجوی تو گم شد در این سکوت 
ای کیمیای گمشده ! نایاب بی نشان

ای هفت پشت خاک تو از نسل آبها 
چه نسبتی است بین تو با هفت آسمان؟!

مردم میان دوزخ غربت هزار بار 
پس کی بهشت گمشده را می دهی نشان ....

تو بهترین بهار زمینی دراین خزان
زیبا ! بمان برای همیشه بمان ،بمان !


یدالله گودرزی