دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

ره مبند بلکه ره برم به شوق

Image result for ‫در منی و این همه زمن جدا‬‎
در منی و این همه زمن جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش از این دیار

سایه توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش بجای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی بخواب و سر خوشم
وه مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و زشاخه ها بچینمت

شعله می کشدبه ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو 

فروغ فرخزاد

ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻣﺎ ﮐﻤﺮﻧﮓ !

Image result for ‫هستی اما کمرنگ‬‎

ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻣﺎ ﮐﻤﺮﻧﮓ !
ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺍﻣﺎ ... ﺗﻠﺦ !
ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﻣﺎ ... ﺳﺮﺩ !
ﭼﻪ ﺍﺟﺒﺎﺭﯾﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻦ؟ !
ﮐﻤﻲ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻡ! ﺩﻳﺮﻳﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﻫﺎ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﻤﻴﺸﻮﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺗﮑﻴﻪ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﻲ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﻣﻴﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭﺧﻮﺩﻡ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺸﻮﻡ. . . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻳﮏ ﺷﺒﻪ . . . !!
کفشهایم را نده پابرهنه میروم تادرحریم تنهایی خود،با نگاه به تاول های پایم عبرت بگیرم...
من کجا...
عاشقی کجا...؟؟!!!
گاه یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد وگاه یک حرف یک عمر آدم را سرد میکند...
خودت را از کسی پس نگیر شاید این تنها چیزیست که او دارد ،
وقتی میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن،
شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش کردن او ختم شود..
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ !
ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ،
ﻣﻔﻬﻮﻡ " ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻥ " ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ

"فریبا وافی"

متهم

Image result for ‫برای من دوست داشتن اخرین دلیل داناییست‬‎
تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام 
تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام 
تظاهر می‌کنم که پیر، که خسته، که بی‌حواس
پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند 
امید ماندنم در سر نیست 
یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...! 
دستم به قلم نمی‌رود 
کلماتم کناره گرفته‌اند 
و سکوت ... سایه‌اش سنگین است، 
و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم 
از خیانتِ همهمه به خاموشی 
از دیو و از شنیدن، از دیوار
برای من 
دوست داشتن 
آخرین دلیلِ دانایی‌ست 
اما هوا همیشه آفتابی نیست 
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست 
و من گاهی اوقات مجبورم 
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم 
چقدر خیالش آسوده است 
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست 
چقدر ... 
نباید کسی بفهمد 
دل و دستِ این خسته‌ی خراب 
از خوابِ زندگی می‌لرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است 
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ... 
راهی نیست
مجبورم
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.
"سید علی صالحی"

تو نجاتم دادی تا اسیرم کنی...

Image result for ‫تو نجاتم دادی تا اسیرم کنی‬‎

داشتم از این شهر میرفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته ..

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و ..

تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی


رسول یونان

پرنده باید بود

Image result for ‫پرنده باید بود‬‎
آسمان چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پَرپَر زدم 
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود

سید محمد مرکبیان